کودکان با اندامی برهنه
تمام گندم زار را رقصیدند
تیغ خوشهها
لبهایشان را پاره کرد
و تنها رنگ خون بود
که در نینیها لغزید.
سرود خوانان در سفر
راز آرزوهای زخمی را فهمیدند
فهمیدند که نان از خون آبستن است
و زندگی، کشتزاری طولانی ست.
تا دورترینها باید رقصید
رقصید
تا روئیا و ترانه
تا آواز مرگ مترسکها.
«۲۵/۱۱/ ۹۲»