«مهاجر» سه نفر بر انتهای جادهاند. اولی را نمیشناسم دومی را هم نمیشناسم سومی با رخساری افتاده راه رفته را مینگرد. من دومی نیستم اولی هم نیستم من سومیام پاهایم دارند آوار تنم را حمل میکنند بی آنکه بخواهم،به جایی میروم که نمیدانم. هم دارم دور میشوم هم نزدیک. هم ...
ادامه مطلبدختری از دیاربکر
او دختری از دیاربکر بود نامش با شب آغاز میشد در ستارهها گم میگشت و سپیدهی زودهنگامی که خورشید عادت به طلوع نداشت پایان میگرفت. با بهار میآمد و با پاییز سفر میکرد برگها در گیسوانش میریختند در جویبار خاطرهاش زرد میچکید و پستانهایش رنگ کوهستان میگرفت. او دختری از ...
ادامه مطلبتو نباشی
تو نباشی آب شدن برفها را فراموش میکنم نمیدانم آلالهها چه رنگیاند. باران را فراموش میکنم نوشاخههای تاک را و چکهها را که گاه در چشمانم و گاه آواره در ابرهایند. تو نباشی سرخ را فراموش میکنم. زرد را فراموش میکنم که گاه رنگ دشواری نان و گاه رنگ روبانیست ...
ادامه مطلبتنهایی
تنهایی در میزند وارد خانهام میشود اتاقها را میگردد به عکسهای خاک خوردهی دیوار خیره میشود کتابهای نخواندهام را ورق میزند. دست میکشد روی کلیدهایی که مال هیچ قفلی نیستند. تنهایی نزدیکم میشود من و تنهایی حرفی برای گفتن نداریم… تنهایی در خانهی من احساس تنهایی میکند تنهایی آرام پیر ...
ادامه مطلبآیا من وطنی داشتهام؟
از پنجره هیاهوی کودکان میآید نسیم صدای کوههای مقاوم را میرساند. _سالهاست بر این سرزمین کار میکنم آجر کنار هم میگذارم مزارع را شیار میزنم لوکوموتیوها را به حرکت وا میدارم و هر روز خسته میشوم خسته خسته. ستارهها عریان میشوند ابرها میگریزند آویشنها از شبنم آبستن اند ماه از ...
ادامه مطلبسولماز
سولماز قرار بود شعری شوم برای تو اما خدا لهجه ها را ممنوع کرد و من میان کلمات زخمی شدم. لبهایت اعدامیِ کدام جمعه است با کدام لهجه گریه کنیم. سولماز قرار بود گردنبندی آبی باشم شبانه از کوچه بگذری و پستان هایت سردی من را به یاد آورند اما ...
ادامه مطلببرف و مرگ
“هِنری” هر روز غروب با بارانیِ خستهاش میآید چهرهی عبوسش را به شیشههای قمارخانه نزدیک میکند و میبیند ژنرالی را که سالها پیش گلولهای در شقیقهی اسبش خالی کرد. هنری،همیشه غمگین به کمرگاه کوه مینگرد گوش میسپارد به صدای اسبی که دیگر میان درختان نیست. یخها و زمستان،آرام کژیِ ...
ادامه مطلباز درختان نپرسید
«از درختان نپرسید» سپیده دمان وقتی چنار رقصید و دامنش در آب افتاد حس کرد خنکای تن او را دارد. وقتی اولین مسافران برخاستند تازهترین گل را ببوسند خواسته بودند لبان او را شناخته باشند. آفتاب پشت تپههای آویشن به سرخی گرایید. بر سبزیِ چنار غمی بود. ...
ادامه مطلبنان و نعنا
برایت گردوی تازه آوردهام. ریحان میان پارچههای ابریشم و خوشههای پونه در شالی آبی. نعنا در ظرفی مسی. برایت از گندم شعر سرودهام تا فریاد و نان را فراموش نکنیم. محبوب من برایت سلاحی هم آوردهام: آنان آمدهاند گردو نان و نعنا را از ما بگیرند. نعناع * January ...
ادامه مطلببهاری برای ندیدن
دانهی برفی در حیاط همچون سرنوشت من میان شاخههای بادام سرگردان است. رمهی اسب سیاهی از دوردست کمرگاهِ تپهی سفید را میشکند من هوس رفتن میکنم و مچاله میشوم. ابرها تپهها را می پوشانند رخسارم پر میشود ز چکه ز برف ز مه. دودکشها به پایان می رسند خانهها بیمعنی ...
ادامه مطلب